بی خبر

ساخت وبلاگ
ای خدای بزرگکه در آشپزخانه هم هستیو روی جلد قرص های مرا می خوانیلطفن کمی آن طرف تر!باید همه ی این ظرف ها را آب بکشمو همین طور که دارم با تو حرف می زنمبه فکر غذای ظهر هم باشمنه! کمک نمی خواهمخودم هوای همه چیز را دارمپذیرایی جارو می خواهدغذا سر نمی رودبه تلفن ها هم خودم جواب می دهموگردگیری این قاب…یادت هست ؟اینجا کوچک بودمو تو هنوز خشمگین نبودیو من آرامبخش نمی خوردمدرست بعد طعم توت فرنگی بود و خوابکه تو اخم کردیبه سیزده سالگیملافهو رویاهایمببخش بی پرده می گویماما تو به جیب هایمکیف دستی کوچکمو حتی صندوقچه ی قفل دار منچشم داشتی!ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ایحالا یک زن کاملمچیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنمکیفم روی میز باز مانده استهر هشت ساعت یک آرامبخش می خورمو به دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنملطفن پایت را بردارمی خواهم تی بکشم!ناهید عرجونی بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 44 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1402 ساعت: 19:29

کودکم به زودی خواهی دانست ،
مسیرزندگی هموار نیست ،
کج است ،
پر از سنگلاخ
در زندگی فقر و بی عدالتی و دروغ ،رنجت خواهد داد...
و عجیب تر آن که
با روحی آزرده و تنی زخمی دوام می آوری..‌

یادت باشد؛
به رهایی بیندیشی و همچون پرندگان سبکبال
به پرواز درآیی...
آن گاه
از ما به نیکی یاد کن،
زیرا که می خواستیم مهربان باشیم،
و
نبودیم ،
نتوانستیم...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 40 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 20:00

دَم رفتن ،سنجاق قفلی از کیفش در آورد و به دستم داد؛-این را در هیئت پیدا کردم ،نذر کردم اگر مشکلاتم تا سال دیگر کم شود هزار تا از اینها به هیئت ببرم،تو هم این را جایی بگذار و نگه دار و نذر کن ...در حالیکه لبخندی بی رمق می زدم ، سنجاق را به بلوزم وصل کردم،گفتم؛-باشه ،ممنونوقتی رفت با دقت به سنجاق قفلی نگاه کردم ،در مقابل هیولای زمان و سرنوشت اندوهبار آدمی و کم آوردن ما در جنگ نابرابر ،چه کاری از این سنجاق ساخته شده ، در چین بر می آید؟شاید فقط اسمش شباهتی با تقدیر قفل شده ما داشته باشد... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 19:20

جناب نیچه بزرگوار که سلام خداوند جان بر او باد، می فرماید؛طوری زندگی کنید ،که اگر قرار بر بازگشت باشد ،حاضر باشید دوباره برگردیدو همین زندگی سراسر درد را با اندک شادمانی دوباره تکرار کنید...در کنار رنج هایتان با چشمان اشک بار برقصید ...در عین بی معنا بودن هستی ،توان خندیدن و زندگی شادمانه را داشته باشید...همه حرف او این است ؛حالا که علیرغم میل باطنی به این دنیا آمده ایم ، آتشی بیفروزیم و با پاهای زخمی و خون آلود روی زمین پر از خرده شیشه و با خنجری در پهلو ، با چشمانی خیس دور آتش بچرخیم و دست افشانی کنیم... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 19:20

مثل آدمی شده ام که؛

نمی داند کجاست

نمی داند کجا می خواهد برود

نشانی هیچ خانه ای را به یاد نمی آورد

منگ و مبهوت در برهوت،زیر آفتاب داغ ، منتظر اتوبوسی ایستاده

که قرار نیست هرگز از راه برسد...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 45 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 ساعت: 15:54

برای تمام حرفهایی که نباید می گفتم و گفتم

برای همه کلماتی که باید می گفتم و نگفتم

برای جاهایی که می باید باشم اما نبودم

برای تمام مکان هایی که آنجا نباید می بودم اما بودم

برای آدمی که نبودم

برای ...همه آنچه بودم

شرمنده ام رفیق...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 45 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 ساعت: 15:54

پرسید ؛- چرا در فصلی از زندگی در ماجراهای احساسی همیشه خطا می کنیم ، خودمان را فریب می دهیم...گفتم؛- نمی دانم.ادامه داد؛- فرقی ندارد چهل سال یا چهارده سال داشته باشیم ،همیشه همان خطاهای تکراری را انجام می دهیم.نگاهی به من انداخت ،ساکت بودمروی اش را به سمت منظره ای در دوردست کرد ، آنجا که جنگل پوستین سبزش را برتن زمین و سنگها می کند.گفت ؛- آنچه دوست داریم را می بینیم واقعیت را نادیده می گیریم ، هنوز کودکیم در کار مهر ورزی ،ناامن ، بد بین و ترسان ...دائم از خود می پرسیم، می ارزد می ارزد؟رابطه سالمی بوجود نمی آید،فریب می دهیم و فریب می خوریم،چون بهترین حالاتمان را به نمایش می گذاریم ...و پس از مدتی،دوباره قلبمان دردناک و خون آلود و دستان امان خالی است.گفتم ؛- می دانم و می دانی و او هم می داند وهمین رنج امان را بیشتر می کند. شاید روزی بتوانیم و بشود.با ناامیدی سری جنباند ؛- دیگر عاشق نمی شویم...لبخند زدم ؛-می شویم، می شود اما سخت و جانکاه... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:12

پرسیدم ؛- نمی خواهی تمامش کنی؟با تعجب پرسید؛-چه چیز را ؟گفتم؛- عاقبت اندیشی را ،وزن کردن ،اندازه گرفتن،متر کردن،رعایت فاصله ها را ؟پرسید؛- فکر کن رعایت نکنم ،وزن نکنم خط کشم را زمین بگذارم ،بعد چه خواهد شد ؟ نه ،نمی توانم...گفتم؛- واقعا نمی دانی چه می شود؟ ای زاده ی لطف !یگانگی از راه می رسد...بی رحمانه خندید ؛- شاید هم ملال از راه برسد...با بغض گفتم ؛-تو عاشق نیستی،چون رسوا نیستی.شانه هایش را بالا انداخت و روی اش را برگرداند،گفتم ؛- عاشق ،رسواست، چون نمی ترسد چیزی از دست بدهد ،رسواست چون چیزی برای باختن ندارد،رسواست چون فکر نمی کند ،شاید این سودا این قدر نمی ارزد،عاشق به بعدِ عشق نمی اندیشد ، برای همین رسوا می شود...با خنده ای تلخ گفت؛- ها ها ها، عاشق همه سال مست و رسوا بادا... بس کن،این ها همه شعار است، در عمل ، کم می آوریم، حتی اگر واقعی هم باشد... دیوانگی است...گفتم ؛- درست می گویی، رسوایی و دیوانگی همسایه اند، شانه به شانه ی هم صحرا نوردی می کنند ،آنها چیزی جز زنجیر ندارند...‌‌ بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:12

خدا کند انگورها برسند،و جهان مَست شود،تِلو تِلو بخورند خیابان‌ها،به شانه‌ ِ هم بزنند رئیس‌جمهورها و گِداها،مَرزها نیز مَست شوند.خدا کند انگورها برسند،برای لحظه‌ای تفنگ‌ها یادشان برود دَریدن را،کاردها یادشان برود بُریدن را.خدا کند کوه‌ها به هم برسند،دریا چَنگ بزند به آسمان.خدا کند مَستی به اشیاء سرایت کند،پنجره‌ها دیوارها را بشکنند،خدا کند انگورها برسند...#الیاس_علوی بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:12